آبرو
گیرم که آب رفته به جوی باز آید
با آبروی رفته چه باید کرد.
حمید مصدق
گیرم که آب رفته به جوی باز آید
با آبروی رفته چه باید کرد.
حمید مصدق
بشکن طلسم حادثه را ، بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره ، بسپار.
"حمید مصدق"
گفتم : بهار
خنده زد و گفت :
ای دریغ .
دیگر بهار رفته نمی آید.
گفتم: پرنده ؟
گفت : اینجا پرنده نیست.
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست.
گفتم : درون چشم تو دیگر ...؟
گفت : دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست .
اینجا بجز سکوت ، سکوتی گزنده نیست .
"حمید مصدق"
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
"حافظ"